دو صد دانا در این محفل سخن گفت
سخن نازک تر از برگ سمن گفت
ولی با من بگو آن دیده ور کیست
که خاری دید و احوال چمن گفت
انسانهای بزرگ بزرگ به دنیا نمی آیند، بلکه در دنیا بزرگ می شوند
ای کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن مینگری
خوش ترین ساعات عمر من آن زمان است که تو را در نهایت عسرت و رنج و بدبختی دیده، بی سامانی و دربدریت را مشاهده کرده، ناله ناکامی و بی پناهیت را شنیده، خفت حاجتمندی و حقارت تو را تماشا کرده و سرت را بزیر سنگ حوادث مینگرم
میدانی چرا؟
برای اینکه از جان خود عزیز تر دوست داشته میخواهم بدین سبب راه مبارزه با مشکلات را آموخته و جوهر ذاتت ظاهر گردد تا تورا بزرگ و سعادتمند ببینم.
عزیزم فرزندم بر تلخی و سختگیری من خورده مگیر زیرا این است آنچه او از برای من خواسته و من درباره تو آرزو دارم.